روح بزرگ ...

عقربه های ساعت حوالی 8 شب را می چرخید که تلفن همراه زنگ خورد. 20 دقیقه ای صحبت ها طول کشید. 3 روزی می شد که فارغ از مسائل روزگار بودم . آن 20 دقیقه مکالمه نیز زمانی انجام گرفت که در ایران نبودم و از هیچ مسئله ای خبر نداشتم. وقتی بواسطه ی آن صحبت ها، خبر درگذشت آیت ا... منتظری را شنیدم ، حسی عجیب و غریب پیدا کردم ، نه خوشحال بودم و نه ناراحت ، نه در حالت تعمق و نه در حال تفکر! حسی که شاید بیشتر به منگی و مستی شبیه بود. چهل و چند روزی می شود که دیگر با سیاست ، اجتماع و ... کاری ندارم و سعی میکنم بیشتر به روح و روان ام برسم، تا اینکه فکرم را درگیر مسائلی ولو، ناچیز بکنم. آن شب در هتل ، وقتی کانال bbc را می دیدم ، مصاحبه ای دل نشین، از منتظری ِ بزرگ پخش می شد که عماد الدین باقی آن را ترتیب داده بود. فضا ، کاملا ً صمیمانه و در عین حال آماتوری بود که خود ِ این نکته ، برای هر بیننده ای ، متانت و ساده زیستی واقعی یک مرجع را پر رنگ تر و جذاب تر کرده بود. منتظری مرجع تقلید خیلی ها بود. روح بزرگ اش بود که او را در تاریخ محبوب کرده است. حالا او آزاد و رها می پرد و از چنگ کسانی که تیشه به ریشه اش می زدند، برای همیشه آزاد است. دیگر حصری در کار نیست، گرچه هنوز هستند بسیاری که از جسم ِ بی جان اش رعشه بر تنشان می افتد... .

***

دیروز زنجان ، شاهد مراسمی بود که جمعی از روحانیون ، علما و مردمی کاملا عادی، برای گرامی داشتن یاد و خاطره ی یک بزرگوار ترتیب داده بودند. اما 2 شب قبل، اعلامیه های مراسم را در سطح شهر کوچک زنجان ، کسانی با عشق ، اعتقاد و از سر ِ دلسوزی بر سینه ی دیوار می چسباندند. صبح روز مراسم اما ، خبری حتی از تکه های اعلامیه ها در شهر نبود! به نظر می رسد ، آنانی که رعشه بر تن ِ ضعیفشان افتاده و هنوز از نام و نشان منتظری مرعوب هستند، چنان اعلامیه ها را نابود کردند که گویی شهر زنجان خبری از درگذشت یک مرجع دینی ندارد و در بی خبری به سر می برد. دیروز ساعت 2 و 45 دقیقه یعنی کمتر از 15 دقیقه به شروع مراسم ، درب های مسجد جامع زنجان را بسته بودند و مانع از برگزاری می شدند. انگار طرف حساب شان مردمی کافر است و مسجد بت خانه! البته اگر پایش بیافتد ، نابود کردن مسجد و مردم ، برای فراهم آوردن اسباب ریاست و حکومت، برایشان امری است پیش پا افتاده ... .

درباره من

.
کاش می شد لحظه ای پرواز کرد حرفهای تازه را آغاز کرد کاش می شد خالی از تشویش بود برگ سبزی ، تحفه ی درویش بود کاش تا دل می گرفت و می شکست عشق می آمد، کنارش می نشست کاش با هر دل دلی پیوند داشت هر نگاهی یک سبد لبخند داشت کاشکی لبخندها پایان نداشت سفره ها تشویش آب و نان نداشت کاش می شد ناز را دزدید و برد بوسه را با غنچه هایش چید و برد کاش دیواری میان ما نبود بلکه می شد آن طرف تر را سرود
مشاهده نمایه کامل من

انباري وبلاگ