این کثافت را می گذارم برای نفر بعدی!

هميشه به ما يادآور شده اند كه غربي ها با ما فاصله ي زيادي دارند اما خوب جاي شكرش باقي است كه بوش هم كتابش را منتشر كرد و ما هم فهميديم كه ، نه بابا غربي ها هم مثل ما ! خودشان انتخاب مي كنند و باز هم مثل ما ! انتخابشان هم دقيق و بجا است! منبعد نريد جار بزنيد ما جهان اول هستيم و شما عقب مونده ايد و از اين حرفها ! نه ، ما همه مون مثل هم هستيم ! البته زمانى كه قدرت به ميان نيامده باشد! زماني كه خودمان حق انتخاب داشته باشيم، موقعى كه از ريز ترين اصل هاى دموكراسى بهره مند باشيم.
***
نوشته روبرويتان را آفتاب منتشر كرده كه بخش خاطرات "جورج بوش" را آورده ام.
***
در آخرین روزهای ریاست جمهوری ام به طور جدی به نوشتن کتاب خاطرات فکر کردم. «کارل روو» پیشنهاد داد که از یک نویسنده پشت پرده استفاده کنم تا جملات مناسب را به کار ببرد و من هم بتوانم روی لحظات مهم دوران زمامداری ام متمرکز بشوم و بتوانم آنها را طوری بازگو کنم که به نفع خودم تمام شود. بنابراین آنچه درپی می آید گزیده ای از لحظات وجدآمیزی است که به یاد آورده ام. ترک کردن الکل سخت ترین تصمیم زندگی ام بود. نزدیکانم از من می خواستند که به نوشیدن الکل ادامه بدهم. آنها با صدای بلند به من می گفتند: "به کاری که می کنی خوب فکر کن، جورج! اگر تو نوشیدن را کنار بگذاری، همچنان به ریاست جمهوری ات ادامه می دهی و زندگی آدم های بی شماری را نابود می کنی. به همه ماها یک لطفی کن و به مستی ات ادامه بده." ولی من خوشحالم امروزه کسانی که زندگی شان نابود شده فقط سربازان ارتش آمریکا هستند که از افغانستان برگشته اند.
وقتی پدرم مرا به مقام فرمانداری تگزاس منصوب کرد، بی نهایت به خودم می بالیدم. در طول سال هایی که فرماندار بودم برای تکاورهای تگزاس زمین بازی بیس بال درست کردم و آمار زندانیان دچار ناراحتی روانی را به ثبت رساندم. من اصلا در آرزوی رسیدن به مقام های بالاترنبودم تا اینکه خدا به من گفت که وظیفه دارم به کشورم خدمت کنم.
گفتم: "ولی پدر، من اصلا نمی دانم چه کار دارم می کنم."
گفت:"تو دقیقا به همین دلیل آدم مناسب برای پست ریاست جمهوری آمریکا هستی. دهانت را بسته نگه دار و دوستان مرا در مشاغل و پست های مهم منصوب کن آن وقت هیچ مشکلی نخواهی داشت."
گفتم: " اگر در انتخابات پیروز نشدیم چی؟"گفت: "برادرت «جب» می تواند کارها را فل فور درست کند."
من حس طنز خیلی قوی ای دارم، و سعی کردم درمورد حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ یک جوک تعریف کنم. با فروریختن برج های دوقلو مطمئن شدم که به کشور ما حمله شده است. فقط نمی دانستم حمله کننده کیست. داشتم غبار جنگ را تجربه می کردم.
کاندالیزا رایس گفت: "کار گروه القاعده است."
من پرسیدم: "ربطی هم به ال گور دارد؟"
رایس سرش را تکان داد. من قبلا هرگز نشنیده بودم که تروریست های مسلمان به منفجر کردن علاقه داشته باشند، ولی از آن موقع(۱۱ سپتامبر) فراموش شان نکرده ام. من همان موقع از تلویزیون گفتم: "تروریسم بر ضد ملت ما دوام نخواهد آورد. و با آنهایی که خوب متوجه منظور من نشده اند جور دیگری صحبت می کنم: به [...] [...]ها اردنگی خواهیم زد."اولین کسی که به من تلفن زد، «تونی بلر» نخست وزیر انگلیس بود: "جورج! خیالت راحت باشد که بریتانیا تمام مسیر را با تو همراه است. در ضمن، من عاشق آن شلوار لی و چکمه های کابویی ات هستم." من این حمایت او را که به هیچ وجه بی معنی نبود، تحسین می کنم. توی بلر در سال های بعد همچنان یکی از وفادارترین سگ های ملوس آمریکا بوده و مردم نباید با او اینقدر وحشیانه رفتار کنند.
خیلی زود مشخص شد که رفتن به افغانستان و به قدرت رساندن یک دولت فاسد برای مبارزه با تروریسم کافی نبوده. می بایست به عراقستان حمله می کردیم. مردم از من انتقاد کرده اند که چرا به سازمان «سیا» اجازه دادم شکنجه با آب را مجاز بشمارد. خب، اجازه بدهید همین جا بگویم اطلاعاتی که از طریق شکنجه با آب به دست آمد از چندین حمله به آمریکا پیشگیری کرد، هرچند متأسفانه خود حمله به عراقستان کار اشتباهی بود. تا حدودی متأسفم که اطلاعات ما درمورد سلاح های کشتار جمعی عراقستان کاملا اشتباه بوده است.
وقتی فکر می کنم، بابت اینکه مأموریت عراقستان را "انجام شده" خواندم، احساس تأسف می کنم چون این کشور دچار هرج و مرج و اغتشاش شد، ولی درعین حال افتخار می کنم که توانستم دموکراسی و ارزش های مسیحیت را به آن بخش از دنیا ببرم، و اگر اشتباهی هم رخ داده باشد، یقینا ازسوی دیگران بوده. اجازه بدهید در اینجا به وضوح بگویم كه من به طور جدی به گسترش «جهاد آزادی» در ایرانستان و سوریه و فرانسه فكر می كردم.
دردناک ترین لحظه دوران ریاست جمهوری من آن موقع بود که وقتی پس از «توفان کاترینا» سیاهپوستان را به دست تقدیر سپردم، مرا نژادپرست خواندند. چیزی نمی توانست فراتر از حقیقت باشد. دلیل اینکه من برای سیاهپوست ها تقریبا هیچ کاری انجام ندادم؛ این بود که آنها فقیر بودند و در انتخابات ریاست جمهوری هم به دموکرات ها رأی داده بودند. من هم دقیقا مثل دیگران از حرص و طمع بخش مالی که اقتصاد آمریکا را به زانو درآورد، شوکه شدم. در اینجا صراحتا می گویم که دوستان پدرم هرگز به من نگفتند که فقدان کامل قوانین مالی و معافیت مالیاتی برای ثروتمندان، فاجعه آمیز خواهد بود.
خدای من! ظاهرا دیگر جا کم آورده ام و نمی توانم از نقش مؤثر خودم در گرم شدن جهان، بگویم، ولی وقتی برای آخرین بار داشتم از «کاخ سفید» بیرون می رفتم، سگ کوچولویم «بارنی» روی چمن های محوطه آنجا کثافت کرد. زانو زدم تا آنجا را که سگم کثیف کرده بود، تمیز کنم، ولی با خودم فکر کردم: "گندش بزنند! این کثافت را می گذارم برای نفر بعدی!"
جان کریس/ گاردین/ ۱۵ نوامبر ۲۰۱۰ / مترجم: فرشید عطایی

1 نظر:

نرگس گفت...

سلام خوبی؟واااای مطالبت عالیه
خیلی خوشم اومد ولی نتونسم کل این داستان آقای جورج بوش رو بخونم بعدن حتما"میام که بخونمش
توهم بیا پیشم
بای
راستی چون نمیدونسم اسممو کجا بنویسم اینجا مینویسم با آدرس وبم

درباره من

.
کاش می شد لحظه ای پرواز کرد حرفهای تازه را آغاز کرد کاش می شد خالی از تشویش بود برگ سبزی ، تحفه ی درویش بود کاش تا دل می گرفت و می شکست عشق می آمد، کنارش می نشست کاش با هر دل دلی پیوند داشت هر نگاهی یک سبد لبخند داشت کاشکی لبخندها پایان نداشت سفره ها تشویش آب و نان نداشت کاش می شد ناز را دزدید و برد بوسه را با غنچه هایش چید و برد کاش دیواری میان ما نبود بلکه می شد آن طرف تر را سرود
مشاهده نمایه کامل من

انباري وبلاگ